https://srmshq.ir/g0qt9m
زندگی گاهی فشرده میشه توی لحظهای که میخوای مهیبترین تصمیمت رو بگیری... دختر قصۀ واقعی ما شاید فکرش رو هم نمیکرد اون فشردگی آنی قراره چه لحظههایی رو براش رقم بزنه...
گاهی از خودم میپرسم یعنی یک آدم چهجوری میتونه توی موقعیتی قرار بگیره که راهی جز تموم کردن همه چیز و همه چیز در یک لحظه نداشته باشه و پاسخش رو در لحظههایی میبینم که دیگه همه چیز انگار در ذهن آدم منجمد میشه. بدون هیچ انعطافی...
پلههای پل عابر پیادهرو دو تا یکی بالا میرفت. صورتش پرِ اشک بود. با خودش زمزمه میکرد: «دیگه نمیخوام زندگیم ادامه داشته باشه...تا همینجا بسه همهچی...»
اما در یک گوشه از ذهنش هم ترس، مثل خوره قدمهاش رو کند میکرد. «وقتی بمیرم چی میشه؟ همه چی تموم میشه؟ یعنی میرم توی تاریکی؟ اصلاً برای مامانم و بابام مهمه؟ اونا گریه میکنن؟ به بقیه چی میگن در این مورد؟”
انگار این کار باید انجام میشد... یکی توی گوشش هی میخوند: «دیگه وقت فکر کردن نیست... همه چی باید تموم بشه... زودتر تمومش کن. تا کی میخوای رنج زندگیت رو با خودت بکشی اینور و اونور؟»
بالاخره رسید به جایی که باید تصمیم آخر رو میگرفت و گرفت... همون لحظه که پاش از لبۀ پل جدا میشد انگار همه چیز براش عوض شد...» نمیخوام خدایا... نمیخوام بمیرم...» آرزو کرد که نمیره و بتونه دوباره به خونه برگرده. «خداکنه وقتی افتادم روی زمین یکی برسه و اورژانس خبر کنه... بگن فقط پاهاش شکسته...زنده مونده» توی اون فاصله کوتاه رسیدن به زمین تمام زندگیش براش مرور شد. «انگار که راست میگن... همه چی مثل یک فیلم داره از جلوی چشمم رد میشه...» و درد تمام وجودش رو فراگرفت. «پاهام... کمرم... خدایا من هنوز حس دارم. دستم تکون میخوره. من نمردم...» تاب بلند شدن روی پاهاش رو نداشت... فقط تونست کمی دستش رو تکن بده و سرش رو بالا بیاره...
**
راننده شوک زده از ماشین پیاده شد. چی بود از روش رد شدم؟ چه صدایی داشت...! آدم بود؟
با ترس و اضطراب زیر ماشینش رو نگاه کرد... چشمهای بیروح دختری غرق در خون زیر ماشین بهش خیره بود...
داستان یک سقوط...
چند روز پیش که برای انجام کارشناسی مطبی همراه با کارشناس مربوطه به یکی از ساختمانهای پزشکان کرمان مراجعه کرده بودم متوجه صدایی از پارکینگ طبقاتی شدیم که ناشی از سقوط خانمی از پلههای اضطراری ساختمان بود... با وجود آسیب شدید آن خانم که حدوداً سی ساله به نظر میرسید هنوز هوشیاری داشت و بیان میکرد که خودش را از طبقات فوقانی انداخته است. اقدامات اولیه درمانی توسط یکی از پزشکان حاضر در ساختمان انجام شد و با حضور اورژانس و پلیس اقدامات بعدی صورت گرفت و آن خانم به بیمارستان منتقل شد.
جدا از تلخی اتفاق روی داده و صدمات شدید وارده به آن خانم و تبعاتش برای وی و خانواده در صورت گذر از شرایط سخت بعد از اقدام به خودکشی، بررسی چرایی چنین رویدادهایی که ناشی از مسائل اقتصادی و اجتماعی نیز میباشد بسیار مهم است. چه اینکه همانگونه که آمار اختلافات خانوادگی و پروندههای مرتبط رو به فزونی است ک شرایط مطلوبی بر جامعه و خانوادهها به دلایلی که روشن هم مینماید حاکم است شنیدن اخبار خودکشی نیز امری عادی شده و طی یکی دو ماه گذشته اخبار متعددی از خودکشیهایی که با سقوط از بلندی روی داده چه در کرمان و چه در سایر نقاط ایران منتشر شده است.
قاعدتاً از کنار این اخبار نباید ساده گذشت و به کنکاش در موضوع پرداخت. اینکه چرا یک شهروند که تا دیروز در کنار ما زندگی میکرده حاضر است چنین بیمحابا از جان خود بگذرد و خود و خانواده خود را در شرایطی قرار دهد که هیچ راه بازگشتی برای آن نباشد... (در روزی که سرمشق برای انتشار آماده میشد خبر رسید که آن خانم به دلیل خونریزی داخلی درگذشته است)
https://srmshq.ir/z3c6ro
طبق معمول روزمرگیها توی کانالهای تلگرامی سرک میکشم. انگار که محاصره میشوم در انبوهی از خبرهای بد و ناامیدکننده... گرانی، هوای آلوده شهرها، مرگومیرهای ناشی از آن، افزایش آمار مبتلایان به سرطان، کمبود دارو، قتل دختربچهای در بوکان و...
تا میرسم به عکس و خبر خودکشی یک زن. این یکی خیلی نزدیک است. بارها و بارها از این مکان رد شدهام. زن نقش زمین شده بود، مچ پایش طوری از ساق جدا شده بود که انگار متعلق به بدن دیگری است.
با خودم فکر میکنم چه اتفاقی در روح و روان یک زن یک مادر یا اصلاً یک انسان میافتد که از خواب بیدار میشود لباس میپوشد و به قصد خودکشی از خانه بیرون میرود. به کدام نقطه از استیصال میرسد که فقط به جدا شدن از زندگی فکر میکند. وقتی از بلندی به پایین نگاه میکند، قبل از پریدن آیا به نقشش در زندگی به عنوان مادر، همسر یا دختر فکر میکند؟ اینکه آدمهای اطرافش بعد از پریدن او چه بر سرشان میآید؟
اینکه اساساً بعضیها به خاطر همین نارضایتی از نقشهایشان در خانواده و جامعه تصمیمی به این بدی را میگیرند را میفهمم که آن هم خیلی وقتها با حمایت نهادها و سازمانهای اجتماعی و یا کمک اطرافیان اساساً قابل حل شدن است؛ اما به نظرم این پریدنها و رها شدنها شروع درد و گرفتاریهای بیشتری است برای کسانی که دوستشان داریم و نقشی در زندگیشان داریم.
در نهایت اینکه نقش مشاوران، روانشناسان و نهادهای حمایتی در جامعه کاش که جدیتر و جدیتر شود، هرچند که اگر وضع گرانی و اقتصاد و...بهتر بود بسیاری از این اتفاقات کم میشد و از آنجایی که کلید این رویداد در دست مسئولان است چندان امیدی به آن نداریم! و ظاهراً تنها راه موجود این است هوای یکدیگر را داشته باشیم.
و آخر اینکه آن خانم که از بلندی پریده بود شاید اگر زنده میماند حالا نه تنها از مشکلات قبلی رها نشده که درگیر مشکلات روحی و جسمی بیشتری میشد...
https://srmshq.ir/w8rd7o
روی صندلی دفتر کار دوستم نشسته بودم. رفته بودم که با هم قهوه بخوریم و عصر جمعه کشدار را کوتاه کنیم. داشتم تندتند برایش حرف میزدم که دستش را برد لابهلای موهایم و شروع کرد به بافتن. کمی جابهجا شدم. گفتم خیلی دلت میخواست دختر داشته باشی و یادش آوردم که پسر دارد. بعد با خودم فکر کردم که خودم بیشتر دلم خواست در آن لحظه مادر داشته باشم.
بعد هی با دستهایش نرم بافت و بافت تا پشت سرم و باز فکر کردم با کش کدام اسکناسی میخواهد موهایم را ببندد. روبانی پیدا کرد و مثل دخترک کودکستانی دو بافت مو را که پشت سرم به هم میرسید پاپیون زد. یادم افتاد که هرگز کسی موهایم را نبافته حتی خودم. یک قسمت از کودکیم آمده بود بیرون نشسته بود وسط صورتم و بیآنکه بازیگوشی کند معصوم رد دستهای زنی که موهایم را بافته بود نفس میکشید.
من هم گاهی موهای عروسکهایم را بافتهام... یک دسته از زیر یک دسته از رو یک دسته دیگر از زیر... و برایشان قصه گفتهام.
یادم افتاد یک بار دیگر که به اندازه همۀ دنیا غم داشتم، مادر دوستم گفت بیا موهایت را ببافم که آرام بشوی و من با بیمیلی و چشمهای خیس نشستم زیر دستش و بیآنکه بخواهم غمم را فرستادم لابهلای دستهای گرمش. شب هم بیآنکه احساس کنم موهایم کشیده شده نرم و آرام با همان روبان و موی بافته خوابیدم.
کاشکی به جای ماساژ بدن و کاسۀ سر، زنهای مهربانی توی سالنهای ماساژ، موهای ما زنها را و یا شاید اندوهمان را میبافتندو ما آرام زیر دستهایشان اشک میریختیم.
البته از شما چه پنهان باز هم همه جا را برف سفید و نرم درخشان پوشانده که من رقیق شدهام و دو بافه مو مرا تا ناکجاآباد برده است...
اگر دستتان چرخید موهایتان را نرم و رها ببافید یا موهای دخترتان یا دوستتان و یا زنی اززنان غمگین اطرافتان را...
https://srmshq.ir/eno6gl
امروزه تلفنهای هوشمند به بخش جداییناپذیری از زندگی ما تبدیل شدهاند؛ ابزاری که روزگاری صرفاً برای تسهیل ارتباطات به کار میرفت، اکنون به یک همراه دائمی و در بسیاری از مواقع به مأمنی برای گریز از واقعیتهای زندگی بدل شده است. ما در هر لحظه به این ابزار متوسل میشویم؛ وقت و بیوقت، میان خواب و بیداری، وسط ترافیک، در مجلس شادی و یا حتی در رویارویی با غم و اندوه.
در حالی که با تألمات روحی خود دست و پنجه نرم میکنیم، بیاختیار انگشتمان روی صفحه تلفن همیشه همراهمان میلغزد؛ اما این اقدام نه به جهت یافتن راهحل، بلکه تلاشی است به قصد فراموش کردن آنچه در دنیای حقیقی رخ میدهد. از این رو، چنین غرق شدن در فضای مجازی غالباً نتیجه نیاز کاذب به فرار از حقایق تلخ و پرهیز از مواجهه با چالشهای زندگی است.
انگار فضای مجازی همچون عروس بزک شده هزار داماد، پناهگاهی موقت است برای نبودن آنچه که هستیم؛ برای ساختن هویتی جعلی، نمایش یک زندگی ایدهآل و شخصیتی فریبنده با لبخندی تصنعی و غروری پوشالی!
این انهدام مداوم، همراه با احساس عدم کفایت، کاهش عزتنفس و انزوای اجتماعی، باعث میشود تا به جای تلاش برای درک و قبول خود، به دنبال تأیید دیگران باشیم. این نوع تأیید سطحی، هرچند ممکن است لحظهای احساس رضایت به همراه داشته باشد، اما مقیم و بادوام نیست و نمیتواند جایگزین روابط حقیقی و پذیرش اصیل شود.
حال که فقط با یک اتصال، مرزها برداشته میشوند و تعامل با دیگران به آسانی لمس یک صفحهنمایش است، چرا این احساس انزوای عمیق و ملال خاطر همچنان دست به گریبان روحمان است؟
چرا با گسترش شبکههای اجتماعی و دسترسی آسانتر به دیگران، ژرفای مغاکِ بیانتهای تنهاییمان آکنده نمیشود؟
در گذشته، روابط انسانی مبتنی بر تعاملات چهره به چهره و تجربههای مشترک بود؛ تجربههایی که حس همدلی و همراهی را تقویت میکرد؛ اما اکنون این پیوندها در میان پیامهای کوتاه و تصاویر از پیش ویرایششده گم شدهاند.
بسیاری از افراد حتی هنگام حضور در جمع، بهجای گفتوگو و تعامل مستقیم، وقت خود را صرف کار با تلفن همراه میکنند؛ امری که نهتنها روابط اجتماعی را سطحی میسازد، بلکه به تشدید احساس تنهایی نیز میانجامد.
اعتیاد به گوشیهای هوشمند، بهویژه در شرایطی که نتوانیم آنها را از خود جدا کنیم، مغز ما را به سمت جستجوی مداوم و فوری لذتهای زودگذر میبرد. این رفتار بر توانایی تمرکز ما تأثیر منفی میگذارد و ما را از تجربیات غنیتر و لذتهای سالمتر که به زمان و توجه نیاز دارند، دور میکند. در نتیجه، مراودات واثق و لحظات ارزشمند زندگی تحت تأثیر قرار میگیرند و بهمرور، حس رضایت و آرامش از زندگی کاهش مییابد.
در این میان، ظهور هوش مصنوعی بهعنوان همراهی بیقیدوشرط، شکل تازهای از انزوا را رقم زده است. دستیارهای هوشمند و رباتهای چت که قادر به درک نسبی و پاسخ به نیازهای ما هستند، به جایگزینهایی برای روابط انسانی تبدیل شدهاند. جذابیت این تعاملات در سادگی و عدم قضاوت نهفته است، اما این ابزارها نمیتوانند نیاز به روابط ریشهدار عاطفی را برآورده کنند.
وابستگی بیش از حد به این ابزار، پیامدهای بلندمدتی چون کاهش مهارتهای اجتماعی، انزوای عاطفی و از دست دادن توانایی برقراری روابط معنادار را به دنبال دارد. در نهایت، این نوع ارتباطات مصنوعی و محدود به الگوریتمها ناتوان از خَلق وفاق و درک دو سویه هستند.
در دنیای مدرن، احساس تنهایی به شکلی پیچیدهتر و وسیعتر از گذشته ظهور کرده است. برخلاف گذشته که انزوا اغلب به شرایط بیرونی مانند فاصله جغرافیایی یا کمبود امکانات ارتباطی نسبت داده میشد، اینک این احساس بیشتر ریشه در درون انسانها دارد؛ حسی که در میان شلوغیها و تعاملات آنلاین گسترده به سراغمان میآید.
این تناقض تلخ، ناشی از تغییراتی است که در ماهیت روابط انسانی رخ داده است. ما در حالی که در معرض بمباران اطلاعاتی هستیم و با هزاران نفر در دنیای مجازی ارتباط داریم، کمتر از همیشه احساس تعلق و درک متقابل میکنیم. چنین وضعیتی باعث میشود افراد بیشتر در خود محبوس شوند و برای به دست آوردن آرامش فرضی و یا هویتی موهوم، به شبکههای اجتماعی و حتی فناوریهایی مانند هوش مصنوعی پناه ببرند.
انزوای مدرن، برخلاف آنچه که در گذشته بود، دیگر فرصتی برای اندیشیدن یا خلوتی برای رشد فردی نیست. این تنهایی اغلب با احساس پوچی همراه است؛ زیرا در دنیایی که مدام از ما میخواهد دیده، شنیده و تأیید شویم، خلوت کردن با خود به معنای نوعی شکست تلقی میشود.
اکنون برای رهایی از این چرخه معیوب، شاید لازم باشد به ارزشهای فراموش شده بازگردیم: وقت گذاشتن برای تعاملات رو در رو، توجه آگاهانه به نیازهای دیگران و مهمتر از همه، پذیرفتن خودمان بدون ترس از قضاوت. اینها همان عناصری هستند که میتوانند خلأ تنهایی را پر و انزوای ما را به فرصتی برای بازآفرینی معنا تبدیل کنند.
در آخر به یاد داشته باشیم که آدمی در گوهر خویش نیازمند تعاملات انسانی است و هیچ فناوری یا پیشرفتی قادر نیست جای خالی یک نگاه گرم، یک لبخند صادقانه یا همدلی صمیمانه را پر کند. هرچند عصر حاضر ما را به سمت جدایی و تنهایی سوق میدهد، اما انتخاب برای بازگشت به ارتباطات بیبدیل و راسخ همچنان با خود ماست.
https://srmshq.ir/t3jbri
سالهاست که سنگِ سردِ بیپناهی، بر تن تاریخ و میراث کرمان، نشسته است که با سنگینی، صدای خاطرات را در خود مدفون کرده و اکنون، پنجه سودجویی، بر پیکرۀ آن، چنگ انداخته است. تاریخ، یک موجود زنده است که از طریق مکانها و داستانها روایت میشود. هر یک از مکانها تاریخی، قصههای بیشماری برای گفتن دارند و هر گوشه از شهر تاریخی کرمان، با خود خاطراتی را به همراه دارد. سینما نور، یکی از همین مکانها بود. سینمای قدیمی و خاطرهانگیز نور، یادگار روزگاران نهچندان قدیم کرمان که فروتنانه در مجاورت میدان ارگ و بازار تاریخی کرمان قرار داشت و سالهاست که رها شده بود تا به تازیانۀ سودجویی و طمع، به دامان مرگ افکنده شود. مرگی که خوشبختانه، به لطف فریاد اعتراض، نیمهکاره مانده، اما زخم عمیقی بر پیکرۀ تاریخ شهر وارد کرده است.
این اتفاق، بیش از یک تخریب سادۀ فیزیکی، یک تراژدی فرهنگی و اجتماعی است که زخمی عمیق بر پیکر شهرمان نهاده است. این اتفاق، نمادی از بیتوجهی به میراث فرهنگی، نادیده گرفتن ارزشهای تاریخی و اولویت دادن به سودجوییهای کوتاهمدت بر منافع بلندمدت جامعه است. تخریب سینما نور، فراتر از تخریب آجر و سیمان، تخریب تاریخ، تخریب خاطره، تخریب هویت است. این بنا، گنجینهای از خاطرات مشترک است. این خاطرهها، بهواسطۀ معماری ساده اما دوستداشتنی سینما نور، بهشدت با فضا گره خورده بودند. با نگاهی به معماری سینما نور، میتوان به خوبی همگرایی فضا و خاطره را درک کرد. طراحی ساده و مختصر بنا، با نمایی از آجر، گویای سادگی و اصالت معماری سنتی کرمان بود. این سادگی، با فضا و محیط مجاورش، یک تمامیت معنایی را به وجود میآورد؛ اما ساختمانهای مدرن و بیروح که جایگزین اینگونه ساختمانها میشوند (که در مجاورت و روبروی سینما نور میبینیم)، فاقد چنین هویتی هستند. آن دیوارهای آجری قدیمی، شاهد خاطرات نسلهای متمادی کرمانیها بودهاند. در آن سالن تاریک، فیلمهای خاطرهانگیز روی پرده به نمایش درمیآمدند و خندهها، اشكها و هیجانها در فضای کوچک و مشترک سالن به اشتراک گذاشته میشدند. این بنا، با همنشینی فروتنانهاش با بافت تاریخی شهر، یک کل واحد از خاطرهها و هویت شهری را تشکیل میداد.
با تخریب این ساختمان، این خاطرهها نیز دچار آشناییزدایی میشوند. دیگر، جایی برای احضار آن تصاویر ذهنی وجود ندارد. محیطی که بهعنوان کانون و نماد این خاطرهها عمل میکرد، در حال از بین رفتن است. این خاطرهها، بهنوعی هویت جمعی یک جامعه را تشکیل میدهند. تخریب سینما نور، باعث محو شدن بخشی از حافظۀ بصری و عاطفی شهر شده است. این محو شدن، به مرور زمان، به فراموشی کامل این خاطرهها و در نتیجه، از بین رفتن پیوستگی نسلی منجر میشود. خاطرهها و تجربیات شخصی ما در یک محیط خاص موجب حس تعلق ما به یک مکان میشوند، سینما نور، برای بسیاری از کرمانیها، محیطی آشنا و دوستداشتنی بود. با تخریب آن، این حس تعلق به مکان از بین رفته و جای خود را به بیگانگی و ناامیدی خواهد داد. این مسئله، علاوه بر آسیبهای روانی، میتواند منجر به بیتفاوتی و عدم مشارکت شهروندان در حفظ و نگهداری میراث فرهنگی شهر شود؛ که با هر دیوار قدیمی خاطرهانگیزی که فرو میریزد، انگار بخشی از روح جمعی شهر نیز نابود میشود.
پیوند نسلهای گذشته و حال و آینده با میراث فرهنگی ممکن است، این میراث، نهتنها شامل آثار هنری و بناهای تاریخی میشود، بلکه شامل خاطرهها و روایتهای مشترک نیز میشود. سینما نور، به عنوان نمادی از یک دورۀ خاص از تاریخ کرمان، بخشی از این حافظۀ جمعی بود. آثار معماری و فرهنگی، مانند حلقههای زنجیری به هم پیوسته از گذشته ما هستند و هر یک از آنها داستانها و درسهای مختلفی را در دل خود دارند. تخریب سینما نور، بریدن چند حلقه از این زنجیر است که پیوند نسلها را ضعیف میکند و موجب بیخبری نسلهای آینده، از بخشی مهم از تاریخ و هویت خود میشود.
ما باید از این تجربه تلخ درس بگیریم. حفظ و نگهداری میراث فرهنگی، مسئولیتی مشترک برای همه ماست. امیدواریم که این اتفاق، به عنوان زنگ خطری برای جلوگیری از تخریبهای مشابه در آینده باشد. امیدواریم که روزی شاهد احیای فضاهای تاریخی شهرمان با رویکردی درست و انسانی باشیم.
آنچه در این میان بیشتر باعث امیدواری است اعتراض مردم بود که نشان داد این شهر هنوز قلب تپندهای برای تاریخ و فرهنگ خود دارد. ما باید با هم بایستیم و از میراث فرهنگی خود حفاظت کنیم. ما باید به مسئولان شهر بفهمانیم که تخریب آثار تاریخی، تخریب هویت است و این خیانت به نسلهای آینده است. باید با تمام توان برای بازسازی و مرمت آثار تاریخیمان تلاش کنیم و سینما نور را، نه به عنوان یک ساختمان ویران شده، بلکه به عنوان نمادی از ایستادگی در برابر تخریب تاریخ و حفاظت از میراث فرهنگی به یادگار نگاهداریم. این تنها راه نجات تاریخ و فرهنگ شهر کرمان است. تاریخ، نور ماست و وظیفه ماست که آن را از خاموشی نجات دهیم.
https://srmshq.ir/64fae3
«دو روی سکه» نام اولین و آخرین فیلمی بود که حدود سی سال پیش در «سینما نور» کرمان دیدم. نقش اول این فیلم را «ابوالفضل پورعرب» ستارۀ دهۀ هفتاد سینمای ایران باز میکرد و با تکیه بر جستوجو در اینترنت فهمیدم دومین فیلمی بوده که «امین حیایی» در آن بازی کرده است.
از داستان و جزئیات فیلم چیزی به خاطر نمیآورم؛ اما یک چیز خیلی خوب در ذهنم به جا مانده است و آن این بود که در اواسط فیلم که همه حواس خود را معطوف به فیلم کرده بودند، کبوتری، شاید ره گم کرده، شاید عشق سینما، پروازکنان آمد و خورد وسط پردۀ سینما. شاید هم آسمان درون فیلم را با آسمان واقعی اشتباه گرفته بود.
اینکه آن کبوتر از کجا آمده بود و آنجا چه میکرد را نمیدانم، اما این را میدانم که سینما نور کلاً سینمایی متفاوت بود. هم در محل واقع شدنش در کنار دو تا از مخوفترین جاهای کرمان در آن سالها به نام «کوچۀ باغ» و «میدان ارگ» که بزرگترها همواره توصیه میکردند راهمان به آنجا نیفتد و دیگری ژانر فیلمهایی که در آن روی پرده میرفت؛ فیلمهایی که نقش اولشان را بیشتر «جمشید هاشمپور» (آریای سابق) بازی میکرد. مادرم هم از جوانیهای داییام اینگونه نقل میکند که «آکتور» مورد علاقهاش «رضا بیک ایمانوردی» بوده و خود دایی که تیپ و موهایش بیشباهت به مرد هزارچهرۀ سینمای ایران نبوده، با اکران هر فیلمی از وی صبح به «سینما شهداد» (همین سینما نور فعلی) میرفته و تا پنجشش بار فیلم را نمیدیده، روزش شب نمیشده است.
در این ایام که خبر تخریب سینما نور را در اخبار خواندم، ناخودآگاه تمام این خاطرات به ذهنم خطور کرد. سالهاست که درِ این سینما بسته مانده و از چند سال پیش تاکنون هر از گاهی که از جلویش رد میشدم، چهرهاش را میدیدم که همان است که بود. فراموششدهای که خودش هم آخرین فیلمی را که روی پرده داشته است به یاد نمیآورد. سرنوشتش همچون سرنوشتی که «سینما ایران» در خیابان لالهزار تهران به آن دچار شد؛ یکی از مطرحترین سینماهای دهه بیست و سی، با ۱۲۰۰ صندلی که «راج کاپور» هنرمند مشهور هند برای افتتاح آن و اکران فیلم «آقای ۴۲۰» به ایران آمد. سرنوشتی که سایر سینماهای خیابان لالهزار مثل «البرز»، «رودکی»، «لاله» و «متروپل» به آن دچار شدند، یا تبدیل به انبار فروشگاههای خیابان شدند و یا متروکه.
تخریب سینما نور از خیلی سال قبل قابل پیشبینی بود. اگر مالکان آن نیز تصمیم به تخریب آن نمیگرفتند، خودش خودبهخود روی سر خودش آوار میشد. شاید به نوعی بتوان به مالکان آن حق داد که با وضعیت فعلی سینمای ایران، سینماداری بهجز زیان هیچ چیزی عایدشان نخواهد کرد. یا باید آن را به حال خود رها میکردند تا سرانجام روزی آوار شود و یا از آنجا که شکل کنونی سازه بدون شک ایمن نخواهد بود، میبایست تغییرات اساسی و پرهزینه در آن بدهند که قطعاً این ساختمان جدید هم هیچ سنخیتی با بافت تاریخی اطراف نخواهد داشت. البته این فرضیه هم متصور است که با وضعیتی که در سینمای ایران حاکم است و فیلمهایی مثل «تگزاس»، «زودپز»، «پول و پارتی» و ... پرفروشهایش هستند، شاید همین سه سالن سینمای فعلی برای شهر کرمان کافی باشد. پس تخریب ساختمان و واگذاری زمین سریعترین و پرسودترین راه برای مالکان است.
وضعیت پیچیدۀ سینما نور مثل انسانهایی است که خبری از آنها نمیگیریم تا زمانی که اتفاق ناگواری برایشان بیفتد و به یادشان بیفتیم. شاید هم تا چند وقت دیگر کشمکشها فرو بنشیند و آبها از آسیاب بیفتد و سینما نور دوباره به خواب فراموشی برود و چند سال دیگر دوباره خبر آغاز تخریب آن به گوش اهالی فرهنگ برسد و کارزاری راه بیفتد و دوباره روز از نو روزی از نو.